سمانه ربانی جمعه ۶ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۳:۰۰

قرارمان را در طبقه ای از منزل جدیدش که لوکیشن سریال «شمعدانی» بوده می گذاریم. جایی که این روزها تبدیل به دفتر نوشتن چند سریال کمدی و طنز به همراه تعدادی نویسنده جوان شده است. گفت وگو با خنده شروع می شود و با خنده تمام می شود و البته مرور کلی خاطره تا متوجه شوم مهراب قاسمخانی استاد خاطره تعریف کردن است. 

خاطراتی که کنار هم قرار گرفتن آن ها دربرگیرنده نکات جالب توجهی است. که مهم ترین آن ها برای من این نکته بود؛ انتخاب خیلی مهم است. انتخاب دوست، انتخاب شغل، انتخاب مسیر و... که البته به نظر می رسد. در این مسیر شانس هم نقش خودش را بازی می کند.

 

زندگی را همیشه این قدر آسان و راحت می گیری؟ انگار که به آپاندیست باشد.

(خنده) الان خیلی خوب شده ام. من هیچ وقت در نوجوانی به این فکر نمی کردم که می خواهم چه کنم. دبیرستان که بودم، عملا هیچ وقت درس نخواندم. با دوستانم قرار می گذاشتیم و مسابقه می دادیم، چه کسی زودتر از بقیه از سر جلسه خارج می شود. برگه را که می گرفتم، فقط اسم می نوشتم و بیرون می آمدم که اول شوم.

واقعا؟ چه جالب. چنین آدمی چه اسم یا صفتی را می توان برایش انتخاب کرد؟

(خنده) نمی دانم. شاید اگر بیشتر معرفی اش کنم، اسمی بتوان انتخاب کرد. هیچ چهارچوبی نداشتم و چهارچوبی را نیز نمی پذیرفتم. مثلا تا سی و چند سالگی دفترچه بانکی نداشتم و برای گرفتن ویزای شینگن مجبور شدم حساب باز کنم. سه سال کنکور دام پزشکی دادم، چون حیوانات را دوست داشتم، اما بدون این که اصلا چیزی بخوانم، کنکور هنر دادم و قبول شدم.

این رفتار ذاتی بود یا...پیمان هم همین طور بود؟

نه. او خیلی مرتب بود. البته می تواند ذاتی باشد، اما حتما دوستانی که با آن ها معاشرت داشتم نیز تاثیرگذار بودند. آن سال ها با جمعی همراه شدم که تصمیم گرفته بودیم این طور باشیم و این مسیر را با هم انتخاب کرده بودیم. البته خوش می گذشت و هیچ نگرانی و دغدغه ای نداشتیم.

 

مهراب قاسمخانی دوست دارد رئیس باغ وحش شود


دوستان محل بودند یا مدرسه؟

دوستان کلاس و مدرسه بودند که البته به مرور رفیق های خوبی شدیم. دائم با هم بودیم و حتی رفت و آمد خانوادگی ایجاد شد.

هیچ خبری داری از آن ها؟

بله. یکی از آن ها شرکت تبلیغاتی در آلمان دارد. یکی دیگرشان کار تجاری می کند. یکی دیگرشان دفتر وکالت دارد. جالب این که یکی دیگر از آن جمع پنج نفره در پنتاگون است.

پنتاگون؟

یک روز تلفنم زنگ خورد و فقط یک صفر افتاد. گوشی را که جواب دادم، دیدم همان دوست در یک پایگاه نظامی در عراق است. واقعا ترسیده بودم. (خنده) تماس از پایگاه نظامی آمریکایی ها در عراق. در فیس بوکش عکس با زن اوباما داشت. بعد چند وقت صفحه اش را بست و شنیدم چون رفته پنتاگون، نباید در فضای مجازی باشد.

اوضاع درس خواندتان چطور بود؟

احتمالا بشود حدس زد. جمع نمرات این جمع در یک امتحان هیچ وقت به 10 نمی رسید. مثلا من شیمی می شدم 25 صدم و بچه خرخون می شد یک و نیم.

ولی همه عاقبت به خیر شدند انگار. این گروه هیچ اسمی داشت؟

نه. اگر اسم داشتیم، یعنی این که برنامه ای داشتیم. ما هیچ برنامه ای نداشتیم. تنها برنامه، فرار از مدرسه بود. دائم روی دیوار بودیم.

 

مهراب قاسمخانی دوست دارد رئیس باغ وحش شود


رفتار خانواده ات چطور بود؟

جالب این بود که همه در خانواده ام دکتر و مهندس بودند و دارای رتبه های خوب کنکور... اسمم را کلاس کنکور نوشتند. از لحظه اول که وارد کلاس می شدم، می خوابیدم تا کلاس تمام شود. اصلا برای خوابیدن در کلاس به آن جا می رفتم. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند مشاوره برویم. من هم قبول کردم. برنامه ام این بود که چطور مشاور را سر کار بگذارم. جواب های غلط و متضاد می دادم تا به نتیجه نرسد. البته که او قرار بود مشکل من را حل کند.

به جز خواب و فرار از مدرسه، تفریح دیگری نداشتی؟

چرا. فیلم دیدن، کتاب خواندن و موسیقی. همیشه بهترین آرشیو موسیقی را داشتم. البته که فقط تفریح بودند، نه این که مهم باشند.

انتخاب آدم ها برای معاشرت با همین معیار بود؟ بی تفاوتی و مهم نبودن هیچ چیز.

نه. فکر نمی کنم. یعنی برنامه ریزی مشخصی هم برای این ماجرا نداشتم. شاید انتخاب این افراد صرفا به دلیل شباهت در ذائقه بود. علاقه مند تفریحات مشابه بودیم مثل اسکی رفتن و فیلم دیدن...

این جنس از زندگی تا چه زمانی ادامه داشت؟

قبولی در رشته نقاشی که البته قبل از آن یک مقطع دوساله داغان داشتم. وقتی پیمان رفت سربازی طبق قانون من می توانستم نروم. در آن دو سال که حالا دیپلم گرفته بودم، هیچ کاری نکردم. هیچ کاری. فقط فیلم می دیدم. تا این که پیمان آمد و من رفتم سربازی.

به دام پزشکی علاقه داشتی و تجربی خوانده بودی. چطور شد رفتی هنر؟

دام پزشکی را به خاطر علاقه به حیوانات امتحان می دادم. آن سال ها دوست داشتم رئیس باغ وحش شوم. این را جایی نگفته بودم. همین الان هم اگر پیشنهاد شود، نویسندگی را کنار می گذارم و رئیس باغ وحش می شوم. اما بعد سه بار کنکور دامپزشکی کنکور هنر دادم، چون نقاشی ام خوب بود. پیش تر می خواستم هنرستان بروم که پدر و مادرم موافقت نکردند. شاید اگر رفته بودم هنرستان، اتفاق های دیگری می افتاد.

در دانشگاه هم چنان نامرتب بودی؟

نه. وارد دانشگاه که شدم، همه چیز عوض شد. فضای دانشگاه هنر فضای جدیدی بود که باعث شد حسابی فعال باشم و کار کنم. در دانشگاه همشه معدل بالای 19-18 داشتم و در کنکور فوق لیسانس نفر پنجم، ششم شدم.

 

مهراب قاسمخانی دوست دارد رئیس باغ وحش شود


یک دفعه چقدر تغییر کردی؟

بله. فکر کن از پادگان وارد دانشگاه هنر شوی. با همه مشخصات جذابی که می تواند داشته باشد. (خنده) این تغییر فضای زندگی خیلی مهم و موثر بود. البته هنوز هم در حال تغییر هستم. مثلا هفت، هشت ماه است وارد جریانی شده ام که نویسندگی طنز و کمدی را  آموزش می دهم. قبلا اصلا به این موضوع فکر نمی کردم و ماجرای نویسندگی طنز کاملا خودخواهانه بود.

خیلی خوش شانس بودی انگار؟

فکر کنم همین طور است. به شانس اعتقاد دارم. چون برای قبولی در کنکور هنر حتی یک خط هم نخوانده بودم. اصلا کتاب های هنرستان را ندیده بودم. معدل دیپلمم 10 شده بود.

این خوش شانسی تکرار شد؟

بله. پیمان با مهران مدیری قرار داشت و من هم رفتم. مهران از من پرسید کار شما چیست و من هم الکی گفتم طراح صحنه، در حالی که نبودم. همان جا با من قرارداد بست و من وارد این فضا شدم و این ته شانس بود که می توانست اتفاق بیفتد.

برادر پیمان بودن هم یک شانس بود؟

(خنده) اون که شانس نیست... از اولش بود. اما واقعا خیلی کمک کرد. البته برای نویسنده شدنم با پیمان شروع نکردم. در همان مقطعی که با مدیری کار می کردم، شروع به نوشتن کردم. اما بعد دو سال و با شروع «پاورچین» و کار کردن کنار پیمان، نویسندگی را جدی گرفتم و در طول این مسیر، حضور پیمان همه اش کمک بود. 

البته باید به مجموعه «پاورچین» هم اشاره کنم که در آن مقطع برای همه ما پله شد. به نظرم «پاورچین» اتفاقی بود که همه ما را در مسیر پیشرفت هل داد. سیامک انصاری، جواد رضویان، محمدرضا هدایتی، شقایق دهقان، سحر ولدبیگی و... زمان شروع «پاورچین»، غیر از پیمان هیچ کداممان در نقطه قابل توجهی نبودیم. یا در افت کاری بودیم یا هنوز چهره ای نبودیم.

از دانشگاه هنر و حال و هوایش بگو.

همه چیز یک دفعه عوض شد. شکل دوستانم هم عوض شدند. دوستانی که روی این رشته تمرکز داشتند تا تفریح و خوش گذرانی... مثلا فربد مرشدزاده که صمیمی ترین دوست من است، در مسیر تمرکز روی این رشته موثر بود. یعنی دوستی پیدا کرده بودم که به جز نقاشی هیچ چیز برایش مهم نبود. حالا اگر موسیقی گوش می دادم، دیگر برایم صرفا تفریح نبود و از موسیقی برای نقاشی کمک می گرفتم و ارتباط رشته های هنری را پیدا کرده بودم.

اما نقاشی هیچ وقت جدی نشد به نظر. چرا؟

پول. فقط. من روابط عمومی خوبی نداشتم. حتی در سال های اول نویسندگی هم اگر تهیه کننده ای پولم را می خورد و نمی توانستم بگیرم، از پیمان خواهش می کردم پولم را بگیرد. از نقاشی نمی شد پول در آورد. باید روابط عمومی قوی داشته باشی که بتوانی خودت را معرفی کنی. گالری ها هم کاری را که باید، انجام نمی دهند. خانه هایی خالی هستند که اجاره می دهند وخودت باید مهمان ببری. بنابراین دائم شاخه به شاخه می شدم. کاریکاتور کشیدم، با دست بیلبورد نقاشی کردم، مجسمه سازی کردم، نقاشی تدریس کردم، کلاس کنکور هنر درس دادم، روی سفال نقاشی کشیدم و...

 

مهراب قاسمخانی دوست دارد رئیس باغ وحش شود


اتفاقات و تغییراتی را که در زندگی ات افتاد، چقدر دوست داری؟

به نظرم خیلی تغییر نبوده و ته ماجرا همان هستم. شاید بتوان گفت آپ گرید شدم و ویندوزم همان است (خنده). هنوز یک سری چیزها برایم مهم نیستند. مثلا پول داربودن را دوست دارم و آرزویم است، اما برایش کاری نکردم. شکل زندگی ام برایم مهم است، امادر 43 سالگی حتی در جهت آن حرکت نکرده ام. شاید می توانستم چند سال قبل در شاخه کاری خودم به جای بالاتری برسم، اما نرفتم دنبالش، زمانی که وارد این کار شدم، گفتم من 10 سال دیگر باید هالیوود کار کنم و فکر می کنم اگر در مسیرش حرکت می کردم، می شد.

چرا نشد؟

تنبلی... چیزی که همیشه همراه من بوده است.

در این تغییر و تحولات و آپ شدن نگاهت هم به آدم ها تغییر کرد؟

در همه دوران خیلی رفیق باز بودم. حتی در دانشگاه. اما 10 سالی می شود یک مجموعه دوست را کنار گذاشته ام و به جز پیمان با چهار، پنج نفر رفت و آمد دارم که دوتایشان پسرخاله هستند.

یکی هم حتما فربد؟

بله. او همیشه دنبال پیشرفت بود. جاودانه شدن در هنر هدفی بود که دنبال می کرد و ما به او می خندیدیم. فربد بسیار انسان است و دوست خوبی که توانستیم با هم بمانیم.

این چند نفر چرا ماندگار شدند که با آن ها رفت و آمد داری و با بقیه نداری؟

کنارشان آرامش دارم و با آن ها راحت هستم. کنارشان می توانم خودم باشم. مجبور نیستم چیزی را مراعات کنم.

الان جای خوبی در زندگی ایستاده ای؟

بله... بله... بعد از ازدواج با شقایق باز هم تغییر کردم و آدم متفاوتی شدم که مسئولیت پذیری بیشتری را درک کرد. فکر می کنم در هفت، هشت سال گذشته جای خوبی ایستاده ام. کسی را که باید انتخاب می کردم، انتخاب کردم. آرامشی دارم که بخش زیادی از آن را مدیون شقایق هستم. البته در مورد کار که گفتم.

درخصوص کار و پیشرفت فکر می کنی دوستانت مانع شدند؟

بالاخره دوستانت انتخاب های تو هستند و خودت آن ها را انتخاب کرده ای... انتخاب هایم غلط بودند. در زندگی یک مجموعه اشتباهاتی را انجام می دهی که باید یاد بگیری تکرار نکنی و دیگر انجامشان ندهی. من بعضی را یاد گرفتم و انجام ندادم. بعضی را هنوز یاد نگرفته ام...



شارژ سریع موبایل