سارا قاسمی شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۰

یکی بود یکی نبود ، مرد فقیر و بیچاره ای بود که به هر کار دست می زد بد می آورد و موفق نمی شد. مرد بیچاره روز به روز فقیرتر و بدبخت تر می شد و کاری از دستش ساخته نبود. یک روز دوست قدیمی اش به سراغش آمد.

سلام کرد و گفت : چی شده چرا به این حال روز افتادی ؟ مرد گفت : دست روی دلم نگذار بد بیاری روی بد بیاری ، اصلاً شانس ندارم ، نمی دانم چه کنم؟ دوستش خیلی ناراحت شد فکری کرد و گفت چه طور است مدتی ریاضت کشی کنی (یعنی سختی بکشی) شاید جن ها به کمکت بیایند و گشایشی در کارت شود.

مرد فقیر گفت : منظورت چیست؟

دوستش گفت : یکی دو هفته باید گوشه گیری کنی و با هیچ کس حرف نزنی و فقط روزی یک مغز بادام و یک لیوان آب بخوری و زجر بکشی تا یکی از جن ها به سراغت بیاید و مشکل تو را حل کند . مرد فقیر حرف دوست خود را گوش کرد و دو سه هفته ای ریاضت کشید . او روز به روز لاغرتر و افسرده تر شد با خود گفت نه خیر مثل اینکه جن ها هم با آدم بدشانسی مثل من کاری ندارند بهتر است به ریاضت کشیدن خودم پایان دهم . بلند شد تا کفشش را بپوشد . چه کفش پاره ای ! با خودش گفت کاش پول داشتم و یک کفش نو می خریدم . یا می رفتم سراغ پینه دوز تا کفشم را تعمیر کند ناگهان موجود عجیبی به خانه اش پرید.

مرد گفت: تو چی هستی؟

گفت : من جِنّم و حالا در خدمت تو هستم . مرد فقیر با خوشحالی گفت : خوب جناب جن بهتر است به قصر پادشاه بروی و دو سه کیسه طلا و جواهرات برایم بیاوری اما جن ایستاده بود و حرکت نمی کرد مرد فقیر عصبانی شد و گفت چرا دستورم را اجرا نمی کنی؟

جن گفت : راستش من پینه دوز جن ها هستم و فقط می توانم کفش شما را تعمیر کنم.

مرد با ناراحتی گفت : این هم از شانس بد ماست . ریاضت کش بد اقبال پینه دوز جن ها گیرش می آید.



شارژ سریع موبایل