سارا قاسمی شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۰

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند.


مهناز حسنی پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۰

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند. مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد.


میترا جلالی سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۹:۰۰

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد...


مریم عبدالله زاده سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۰

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش! اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه. اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.


افسانه حیدری شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۷:۰۰

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.


میترا جلالی شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳ - ۰۳:۰۰

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.


سارا قاسمی پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۰

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می ریزد.



شارژ سریع موبایل