امین شجاعی يكشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۰

مردی برای تمام فصل ها و سالها...!

این روزها کمتر خونه پدرم میرم نه اینکه وقت نداشته باشم یا کار داشته باشم, تنها دلیلش اینه که دیدن پدرم زمانی که کمی بیمار است (حتی سرماخوردگی ساده) تا ساعت ها فکر و ذهنم را درگیر میکند.

زمان غارتگر عجیبی است, تمام چیزهای خوب و دوست داشتنی را به مرور از آدم میگیرد, پدری که از کودکی تا همین الان برای من به عنوان قهرمانم شناخته میشد حالا روز به روز فرسوده تر از گذشته میشه و وقتی زمان اینقدر زود میگذرد ترس عجیبی پیدا میکنم به چندسال دیگه و نبود پدرم...

شاید خیلی از افراد دیگه ای هم چنین تجربه ای داشته باشند اما من زمانی که بچه بودم منتظر میشدم تا پدرم سرکار برود و...

من خیلی زود برم سرجای پدرم بخوابم, واقعا تجربه فوق العاده ای بود که هنوزم حس لذت بخشی دارد.

هرچند که این روزها دیدن و خندیدن و بغل کردن پدرم زمانی که میبینمش حس لذت بخشی است اما همین درآغوش کشیدنش قلبم را غمگین می کند وقتی که نحیف شدنش را در آغوشم حس میکنم و دیگر نشان آن پدر ورزشکار کم کم در حال محو شدن است...

پدر دست بزن نداشت تنها کاری که موقع ناراحتی از دستم انجام میداد این بود که با من صحبت نکند و همین چند ساعت و...

نهایت یک روز صحبت نکردن و قهر کردنش زجرآور ترین کار ممکن بود.

"میگن زمان مرگ اتفاق های مهمی که در طول دوران زندگیت رخ داده خیلی سریع از جلوی چشمات عبور می کنه یکی از اون لحظه ها برای من مربوط به دوران راهنمایی هستش که فکر میکردم حسابی بزرگ شدم و سر موضوع مالی با پدرم بحثم شد و پدرم فقط سکوت کرد و نگاه کرد... هرچند که با کمک مادرم همون شب با پدر اشتی کردم اما بعد از این همه سال همچنان خاطره تلخ اون روز با من همراه هستش"

چند روز پیش تک بیتی را در وبلاگ یکی از دوستانم دیدم که ناخودآگاه شروع به گریه کردن کردم:

درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد *** پدر! ببخش رجزهای گاه گاهم را تقریبا هفته ای چندبار به دیدن پدرم میرم و وقتی در را باز می کند و قبل از سلام کردن من میگوید:

سلامی که همیشه با یک لبخند مهربان همراه می شود. هرچند که پدرم هرگز این متن را نخواهد دید اما سلام آقا سلام بزرگوار سلام...



شارژ سریع موبایل