پسر جوانی با پدرش بر روی زمینی ، کشاورزی می کردند! مدتی گذشت و زمین اصلاً آماده ی بذر پاشی نشد. پسر در همان آغاز کار ناامید شد و به پدر گفت :"این کار اصلاً شدنی نیست!
خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. یك شب مقداری شیر شتر در كاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری كه همان نزدیكیها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی كاسه را خورد و یك دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
اکثر ما روزهایی را به یاد داریم که دور کرسی مینشستیم و به قصههایی که پدربزرگها و مادربزرگها میگفتند گوش میکردیم.
الکساندر چرنیکواهل روسیه در یک اقدام نادرخودش را آتش زد و ازطبقه نهم یک ساختمان به پایین پرتاب کرد، اما نمرد!
پیرمرد سالخورده و متمولی در بستر بیماری افتاد. روزی تک فرزند پسر خود را بر بالینش خواست و به او گفت: دیگر عمر زیادی از من باقی نمانده است. من میخواهم علاوه بر تمام دارایی و ثروتم، تنها دوست خود را برای تو به یادگار گذارم.