مهناز حسنی چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۰

پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»


میترا جلالی چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۰۵:۴۰

پوستین کهنه در دربار و سربازان اشک نهم


مهناز حسنی سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۲۰

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقای دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است.


مهناز حسنی سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۰۳:۲۰

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد, شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟


مهناز حسنی دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۲۰:۲۰

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه...پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.


پردیس احمدی دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۰۳:۰۰

داستان دو شهر رمانی نوشته چارلز دیکنز است که داستانش در لندن و پاریس، قبل و در طول انقلاب فرانسه رخ می‌دهد. این رمان با فروش ۲۰۰ میلیون نسخه در جهان، به همراه کتاب شازده کوچولو (به زبان فرانسوی)، پرفروشترین کتاب‌های تک‌جلدی جهان در تمام دوران‌ها است.


مهناز حسنی يكشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۰

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم. اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.



شارژ سریع موبایل