سمیه قاسمی شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۳:۰۰

"سه کاهن" نوشته مجید قمصری به یک روز از زندگی پیامبر اکرم صلی الله در سن چهار سالگی بازمی گردد. در این داستان حلیمه دایه پیامبر در تلاشی قابل توجه، سعی دارد تا جان پیامبر را از گزند کاهنانی نجات دهد که می خواهند بر اساس نشانه های ظاهری پیامبر خاتم، وی را در کودکی از بین ببرند.

داستان در مورد كودكی حضرت محمد صل الله هست. وقتی در نزد دایه خود حلیمه به سر می برد و كاهنانی در صحرا به سراغ حلیمه و حارث می آینده تا در ازای پول، این كودك را بگیرند و حلیمه هراسان تصمیم دارد هر طور شده محمد را به مادرش آمنه و پدربزرگش سردار برساند.

حلیمه از زمانی که دایه کودک شده فرق کرده و در بین هم قبیله ای هایش مجنونی است که برای نگهداری از کودک هر کاری می کند اما علت این همه وابستگی به طفل را کسی نمی داند. با آمدن کودک در جمع خانواده ی حارث و حلیمه زندگی شان دگرگون شده و خیلی از هم قبیله ای ها به فربه شدن گوسفندان آنها در سال های قحطی غبطه می خورند؛ اما علت علاقه حلیمه به طفل در این چیزها نیست.

سه کاهن چیزی شبیه به فیلم سینمایی محمد صلی الله است اما در یک اثر مکتوب؛ که جلوه رحمانیت پیامبر صلی الله را در کودکی بازگو می کند. کودکی برگزیده که سال های ابتدایی زندگی اش را به اجبار از مادر دور شده و با دایه اش می گذراند.

در هیچ جای داستان دیالوگی از پیامبر نیست اما همه در وصف او صحبت می کنند و تمام اتفاقات به او ختم می شود؛ در واقع نویسنده سعی دارد تا پیامبر را از زبان اطرافیانش توصیف کند. صحبت از برگزیده ای است که کسی شناختی از او ندارد و همه طبق شنیده ها و تاریخ به دنبالش هستند.

هر بخش با جمله ای کوتاه و کلیدی شروع می شود. وزن اصلی داستان و دیالوگ ها بر پایه گفتگو است، گفتگو بین حلیمه و همسرش حارث، کاهنانی که در پی کودکی برگزیده آمده اند و کاهنان و حارث.

قمصری در 62 فصل کوتاه، خلاصه و گویا اصل کلام را به خواننده می رساند.

سه کاهن اولین بار در سال 91 با قیمت 8 هزار تومان چاپ شد و در همان سال به چاپ دوم رسید.

در ایام میلاد حضرت محمد صلی الله اگر به دنبال اثری مکتوب از کودکی پیامبر هستید مجید قمصری در "سه کاهن" با وجود اینکه از تعقیب و گریزی همراه با دلهره و اضطراب برای از بین بردن پیامبر در سال های کودکی صحبت می کند اما در سیر داستان رحمانیت و برگزیده بودن پیامبر را به خوبی روایت کرده.

 

در بخشی از کتاب می خوانیم:

"پیرمرد پشت سرهم می گفت: «نترس. نترس.» پس نگاهی با غیظ به سواران کرده، رو به حلیمه گفت: «نترس دخترم. این بچه در کنار تو بزرگ می شود. این مردان فقط می پرسند آیا امکان دارد که این طفل در کنار آن ها باشد؟»

حلیمه به تندی گفت: «که چه شود؟»

«که از وجود او بهره ای ببرند.»

«نه. نه. بگو بروند.»

«با هم. در کنار هم. همیشه پیش تو می ماند.»

«هرگز.»

پیرمرد گفت: «عمر من به این دنیا نیست. همین بس که برگزیده خداوند را دیدم. ولی این مردان...»

حلیمه حرف را برید: «گفتم که نه. بروید.» و بلافاصله پرسید: «حالا با من چه می کنند؟»

«هیچ کس نمی تواند به تو یا  او آسیبی برساند. او برگزیده خداوند است و خداوند، پشت و پناه شماست.»

حلیمه می لرزید، می لرزید و حرف می زد: «بگو بروند. از اینجا بروید. تنهایم بگذارید. من کسی را برای بزرگ کردن او نمی خواهم.» پیرمرد برگشت و ناامید نگاهی به سواران کرد. «بروید از اینجا. برویم.» سواران عقب رفتند. پیرمرد رو به حلیمه گفت: «نگهبان او باش، که او نگهبان همه ابنای بشر است.»

آن گاه با احترام چند قدم عقب عقب رفت. حلیمه، انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید: «پیرمرد؛ آن که گفتی... بر...»

«برگزیده.»

«همان. یعنی چی؟»

صورت پیرمرد خندان شد. حلیمه دید این صورت، آن نیست که دمی قبل، از تپه بالا آمده بود.

«سلطنت او همه پادشاهان را مقهور می کند، فرزندم. تو فقط پرستار او باش.»

حلیمه چند گامی دنبال پیرمرد رفت.

«من کی ام؟ چکاره ام؟»

«همه چیز در سایه سادگی و پاکی رخ می دهد. تو هم برگزیده ای.»

«یعنی چی؟»

«چه بگویم فرزند؟ تو نگهبان اویی. مراقب باش که فرزندان شیطان همه جا پراکنده اند.»

سرش را به نشانه احترام فرود آورد و عصاکشان از تپه پایین رفت. به مردان اشاره کرد سوار شوند. وقتی همه سوار شدند، بر پشت اسب نشست، روی زین بلند شد و برای حلیمه و بچه دست بلند کرد. بعد عنان گرداند و همگی حرکت کردند. بزها و سگ گله برگشتند.

سواران، کم کم در چشم انداز حلیمه، کوچک و کوچک تر شدند.

نقطه هایی که باد با خود برد..."



شارژ سریع موبایل